باز نیومدی...

عاشق و مجنونت شدم، نخونده مهمونت شدم، کلی پریشونت شدم، اما بازم نیومدی قهوه نجونت شدم، شمع تو شمعدونم شدم، خاک تو گلدونت شدم، اما بازم نیومدی برف زمستونت شدم، رسوا و حیرونت شدم، چک چک ناودونت شدم، اما بازم نیومدی آفتاب و بارونت شدم، اشک های غلتونت شدم، عطر گل آبدونت شدم، اما بازم نیومدی ماه تو ایونت شدم، خراب و ویرونت شدم، گل گلستونت شدم، اما بازم نیومدی سه ماه تابستونت شدم، الوند و کارونت شدم، دشتای ایرونت شدم، اما بازم نیومدی دنا و هامونت شدم، نزدیک تر از جونت شدم، رگت شدم خونت شدم، اما بازم نیومدی خادم و دربونت شدم، اسیر زندونت شدم، گلاب کاشونت شدم، اما بازم نیومدی یه جوری مدیونت شدم، سنگ خیابونت شدم، راهی میدونت شدم، اما بازم نیومدی تو سختی آسونت شدم، تو دردا درمونت شدم، ناجی پنهونت شدم، اما بازم نیومدی لباس و سامونت شدم، سارق ایمونت شدم، چشمای گریونت شدم، اما بازم نیومدی لبای خندونت شدم، گشنه شدی، نونت شدم، آب فراوونت شدم، اما بازم نیومدی همیشه ممنونت شدم، من نی چوپونت شدم، آب تو بیابونت شدم، اما بازم نیومدی شعرای ارزونت شدم، عمری غزل خونت شدم، تسلیم قانونت شدم، اما بازم نیومدی کشته مژگونت شدم، هلاک چشمونت شدم، 
                                
رفتم و قربونت شدم،              

 


بازم نیومدی.....
 
مریم حیدرزاده 
همیشه به یاد تو هستم فراموشم مکن

فکاهی

یک چند تا فکاهی برایتان بنویسم که یک کم بخندید (هاهاها)

قتقتک
روزی از مردی سوال می پرسند چند تا بچه داری؟
مرد می گویند: نمی دانم یک بچه ۵ ساله دارم یا ۵ بچه یک ساله؟
راننده:
مردی یک ساعت خرید، ساعتش
پس از چند روز از کار افتاد. مرد پشت
ساعت را باز کرد و مورچه مرده ای را دید؛ گفت:‌عجب! پس راننده اش تصادف کرده و مرده.
روزنامه ها:‌
اسکناس های کهنه منشاء بیماری هستند.
گدا: همشهریان عزیز! جهت پاستوریزه و هموژنیزه کردن جیب هایتان به بنده مراجعه کنید.
پدر:
پسرم مگر به تو قول نداده بودم که اگر قبول شدی، برایت بایسکل بخرم، پس چرا قبول نشدی؟ تو در یک سال گذشته چه می کردی؟
پسر:
پدر جان بایسکل سواری یاد می گرفتم !!! هههه

امتحان دیوانه ها:

روزی در دیوانه خانه ۳ دیوانه را امتحان می کردند.
میزی آوردند و روی آن صابون مالیدند و گفتند که بروند روی میز،گروپ را عوض کنند.
دیوانه اولی افتاد دستش شکست،دومی پایش شکست.
سومی روزنامه ای گذاشت روی میز و گروپ را عوض کرد.
گفتند:‌ از کجا فهمیدی که روی میز روزنامه بگذاری؟
دیوانه گفت: قدم کوتاه بود و روزنامه گذاشتم تا قدم بلند تر شود.
(یوهوهو)