امشب ای بازو اگر دیوار شب را نشکنی میشود تکرار از اول غربت دیرین

زمانی که گریه میکنم ترا در در اشکهایم میبینم زود اشکهایم را پاک می کنم تا کسی تو را نبیند، زمانی که متولد شدم به من آموختن که دوست بدارم، حال که با تمام وجود دوستش دارم میگویند فراموشش کن ولی من این غم را با تمام وجود تحمل می کنم.

میخواستم برای ادست دادنش چند قطره ای اشک بریزم ولی افسوس، افسوس که تمام اشکها را برای بدست آوردنش ریختم.

....

در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو  فاصله نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
.......

هرچه بینا چشمِ، رنج آشنای بیشتر
هرچه سوزان عشق، درد بی وفایی بیشتر

هرچه از خلق او خواهی دادنش منت است ندادنش ذلت

بیایید...

خوبیها را جمعه کنیم، بدیها را کم کنیم، عشقها را به توان برسانیم، دوستی ها را ضرب کنیم.
نفرتهارا زیر رادیکال ببریم، دشمنیها را تقسیم کنیم، از غمها فاکتور بگیریم مهر و وفا را دسته کنیم، از عیوب دیگران جذر بگیریم، معادله دوستی ببندیم، اندوها را غرق کنیم، محبت را تجزیه کنیم. love

باهم باشیم برهم نباشیم
باهم بخندیم بر هم نخندیم
خداوندا بار الها سینه ای اگه مارا ده
رفیقی، همزبانی، همدلی، همرنگ مارا ده
محبت رفته از دلها نمیدانم میدانی
رفاقت گم شده در ما نمیدانم میدانی؟
خدایا ایزد یکتا زعرض کبریا بنگر
به کام کس نمی گردد دگرا این چرخ بازیگر
نه جان، نه جانانی، نه عشق و ایمانی
که نور حق در دل افزود
نه کفر انسانها، امید پایانی
جهان در این آتش می سوزد
آه، ای بار گاره کبریا
خداوندا در این ظلمت دل مارا به نور حق روشن کن
از این کینه، از این نفرت، از این سودا، تو انسان را ایمن ده



روح بابا

سنگ روح دارد، چشمه روح دارد، درخت و کوه هم روح دارند.
 گفتم کوه، به یاد بابا افتادم، راستی بابا هم روح دارد و فکر می کنم که چنگ وغبار ابر بهاری روح بابا است که بعد از باریدن باران برستیغ بابا پدید می آید و آهسته آهسته این روح از تنش جدا می شود و می آید پائین، نرم و سبک از میان کوچه های کاهگلی قریه ی ما می گذرد، به کودکان سلام می کند و با لبخند می گوید مانده نباشید!

گاهی پشت کلکین ها ایستاد می شود و داخل خانه ها را نگاه می کند تا از پدر کلان ها ومادر کلان ها که کنار بخاری ها نشسته و سرفه ی زمستانی آزارشان می دهند، نیز احوال بگیرد و به آنها آغاز بهار را نوید بدهد.

من بسیار وقتا از پشت کلکین بخار گرفته اتاق پدرکلان روح بابا را دیده ام که تمام قریه را فرا می گیرد، هوا که برفی می شود روح بابا چراغهای الکین قریه را بغل می کند و چراغها درمیان حریر غبار ابر، مثل ستاره چشمک میزنند و وقتی که صبح می شود اشکهایش از مژه برگها و سبزه های اطراف قریه به زمین می ریزد و گلی را می شکفد، تا بویش شفای درد اهالی قریه باشد.

روح بابا به هرجا می رود و از سرمای زمستان می نالد و اشک می ریزد، اشکش جریان پیدا می کند و می رود تا تمام گلها را آبیاری کند، و ماهی ها را پرورش دهد که بچه های زیبا و مقبول از دامنه بابا تا سیستان و بلوچستان در کناره های هلمند که از قطرات اشک بابا تشکیل شده است، به گرفتن ماهی بروند و میله ی تازه بگیرند.