دختران که قربانی خواسته های پدر و مادر شان مشیود

پدر که دخترش را به 6000 هزار دالر فروخت!؟

ساعت 9 صبح است روزنه آفتاب گوشه از ریاست حقوق را روشن ساخته، هوا سرد است دستانم را یخ گرفته بدنم از سردی می لرزد،  دارم آرام آرام به طرف ریاست حقوق راه میروم دختری را می بینم در کنج دیوار در راه رو نشسته است و خیره خیره این طرف و آنطرف نگاه می کند. توجه ام را به خود جلب کرد کمی نزدیک شدم نگاه عجیبی داشت، دل هر انسانی را به لرزه می انداخت چشمانش لبریزآب  و قطره قطره اشک به زمین میریخت بازهم نزدیک رفتم چشمانش را پائین انداخت و دست را روی پیشانی گذاشت و یگ آهی عمیق کشید آهی که هزار حرف برای گفتن داشت اما کجا است گوش شنوا که حرف حقیقت را بشنود.

کمی رد شدم اما حسی کنجکاوی ام نگذاشت.

-        دختر خاله چرا گریه می کنی؟ ...

مثل اینکه نشنید ... دختر خاله چرا گریه می کنی چه شده؟

-        ... هیچی نشده بیادر جان

-        ناراحتی؟

-        ... نه

-        خوب چرا گریه می کنی؟

-        ...از زندگی خسته شدم

-        خوب گریه که راه حال نیست ....

-        دیگه راهی هم ندارم از زندگی خسته شدم می خواهم خود کشی کنم دیگر نمی خواهم بین اینهمه دروغ، فریب و نیرنگ زندگی کنم.

-        می بخشید میتوانم سوال کنم که چه شده و چرا به این نتیجه رسیده ای که می خواهی خود کشی کنی؟

-        بیادر جان برو که حالا  پدرم میاید دعوا خواهد کرد...

-        پدرت کجا است؟

-        ریاست حقوق

-        اگه مشکلته به من میگفتی شاید میتوانستم کمکت می کردم!

-        نی بیادر جان هیچکس نمیتانه کمکم کند من دوراه بیشتر ندارم یا خود کشی یا تا آخر عمر بسوزم و تمام رنج ها را تحمل کنم.

-        میشه تا پدرت نیامده به من بیگی که چه اتفاق برایت افتاده؟

-        2 سال پیش 14 سال داشتم بعد از ظهر بود در خانه نشسته بودم پدرم عکسی را آورد نمیدانستم آن عکس مال که است پدرم مادرم را از من سوال کرد گفتم در آشپز خانه است می خواهی صدا کنم؟ گفت نه خودم می روم، عکس را همراه خود گرفت و رفت داخل آشپزخانه، من باید کارخانگی خود را انجام میدادم چون کلاس انگلیسی می رفتم.  دیدم پدرو مادرم باهم آمد و خیلی خوشحال بود کارخانگی ام خلاص شده بود رفتم پیش پدرم و سوال کردم چون شک کرده بودم رفتار پدر و مادرم کاملا عوض شده بود.

گفتم پدر این عکس از کیست؟

گفت عجله نکن دخترم میگم برایت

رفتم و عکس را از دستش گرفتم و نگاه کردم دیدم آشنا نیست باز هم از  پدر سوال کردم این عکس از کیست چرا نمیگویی برایم؟

گفت دخترم این عکس از همسایه است که باید ببرم تحویل دهم. من هم بی خیال شدم شب شد بعد از نان خوردن مادرم به من گفت دخترم صاحب این عکسی که پدرت امروز آورده بود در لندن است بچه همسایه است بچه خیلی خوبی است و قرار شده که تو عروس همسایه شوی، من از همان اول مخالفت کردم گفتم نی مادر جان من نمی خواهم فعلا با هیچکسی عروسی کنم، من باید درس بخوانم حالا زود است لطفا دیگه این حرفها را به من نزنید. مادرم به من گفت دخترم ماهم نمیخواهیم عروسی به این زودی ها شود حد اقل تا پنج سال دیگه، به هر حال هرچه گفتم مادرم یک بهانه را آورد و قبول نکرد و بدون اینکه من رضایت بدهم پدرم قبول کرده بود دیگه کار نتوانستم بکنم.

یک سال گذشت بچه همسایه از لندن آمد افغانستان. بعد از چند وقت آمد خانه پدرم، رفتم به دیدنش دیدم سنش خیلی زیاد است باز هم به پدرم گفتم و التماس کردم پدر جان سنش خیلی زیاد است نمیخواهم من با این عروسی کنم زندگی ام را خراب نکن این دوبرابر من سن دارد. - بعد فهمیدم چهل ساله است-  بازهم پدرم قبول نکرد. اصلا چشم، عقل و هوش پدرم را دالر گرفته بود. من تصمیم گرفتم که خود کشی کنم که ای کاش خودکشی می کردم؛ اما نتوانستم بعد از یک ماه قرار شد باهم عروسی کنیم یک ماه به سرعت گذشت و باهم عروسی کردیم مرا برد به خانه اش یک هفته از عروسی ما گذشته بود. گفت زنگ آمده من باید بروم، دروغ بود اصلا از اول هم معلوم بود که برای زندگی کردن نمیخواهد عروسی کند فقط برای دو روز که اینجا است شهوت رانی کند. گفتم مرا تنها نگذار اگر می خواستی که این قدر زود برگردی پس چرا زندگی مرا خراب کردی حالا تو باید بینشینی و باهم زندگی کنیم هرچه التماس کردم که مرا تنها نگذار، قبول نکرد و رفت.

حالا یک سال است که من بدون سرنوشت زندگی کردم خوانواده شوهرم اصلا نمی خواست که من در خانه آنها باشم همیشه مثل یک کنیز بامن رفتار می کرد و من حتی اجازه نان خوردن خود را نداشتم و همیشه به هر بهانه مرا لت و کوب می کرد. تاکه مرا از خانه کشید.

-        خوب چرا نرفتی خانه پدرت؟

-        من دیگر پدر ندارم پدرم مرده است پدر که دختر خود را قربانی 6000 هزار دالر کند آن دیگر پدر نیست!

-        خوب حالا چه کار می خواهی بکنی؟

-        شاید تا یک هفته دیگر در این شلتر وزارت زنان باشم.  بعد از آن میبرد به سارنوالی که نمیدانم برای چند سال زندان خواهم بود.

-        چرا می خواهد زندان کند؟

-        اصلا پدرم راضی است که من زندانی شوم چون او تلاش می کند که به خانه برگردم و من تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت به خانه نروم حاضرم عمر خود را در زندان و در هرجای دیگر سپری کنم ولی هرگز به خانه بر نگردم پدرم کوشش می کند تا به زندان انداختن من مرا وادار سازد که من به خانه برگردم ولی من هیچ وقت خانه را به زندان ترجیح نخواهم داد و تا ابد در زندان خواهم بود.

-        دلیلی که می خواهد شما را به زندان بیاندازد فقط بردن شما در خانه است یا چیزی دیگر؟

اصلا اینها بهانه گرفته است میگوید وقتی که تو از خانه شوهرت بیرون شدی و آمدی وزارت امور زنان چهار شب طول کشیده است در مدت این چهار شب کجا بودی منکه بلد نبودم که وزارت امور زنان چنین برنامه دارد و آن چهار شب را در خانه دوستم بودم نمیخواستم خانه دوستم بروم از اول می خواستم بیایم وزارت امور زنان ولی چون بلد نبودم مجبور شدم بروم آنجا و چهار شب را در آنجا بودم. تا بادوست خود باهم آمدیم وزارت امور زنان و خودم را معرفی کردم.

-        چند وقت است که در شلتر هستی؟

-        در مدت یک ماه میشه که در اینجاهستم.

-        در این شلتر کسان دیگری هم است که چنین داستان داشته باشد؟

-        من اول فکر می کردم تنها من هستم که پدرم چنین کار در حق من کرده است ولی وقتیکه که اینجا آمدم دیدم دختران زیادی است که قربانی خواسته های پدرو مادران شان شده است.

نظرات 15 + ارسال نظر
نوپا دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.taheri.blogsky.com

باسلام خدمت شما
مطالب شما را خواندم
ممنون می شوم از نظرات شما و تبادل لینک ها

[ بدون نام ] دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:07 ب.ظ http://brightfire.blogsky.com

کدامیک از درختانی که زیر سایه شان با هم قدم زدیم، قسم بخورند
تا تو صداقت نگاهم و پاکی عشقم را باور کنی؟!

چه بد

زندگی دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 03:14 ب.ظ

سلامی به گرمی محبت
اری غریبه ترین غریبه این دیار با تو سخن می گوید
می دانی که :
حال دل هر کسی کجا داند سر هر سینه را خدا داند
موفق باشی و کامکار

ali khan سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:56 ب.ظ

آصف جان خیلی مفکوره عالی دارید . واقعا ً معلومات کافی در عرصه مطالعه و عشق علاقه ایکه دارید همه مطالب که درینجا ذکر نموده اید آموزنده میباشد . تشکر . تشکر. تشکر همیشه مؤفق و کامیاب باشید .
بااحترام

غریبه اشنا دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:34 ب.ظ

به همون درخت که دو تا برگ داشت و خشکیده بود نه

اشرف سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 02:09 ب.ظ

باسپاس از نشر این حقیقت.
من موافقم که امروز دهها و شاید هم صدها دختر معصوم افغان قربانی چنین تجارب تلخ شده اند. شاید این دختر هنوز خوشبخت است که لااقل در خانه امن در کشور خودش بسر میبرد...دهها و صدها دختر معصوم بعداز آمدن به کشورهای غربی اینچنین برباد رفته و نگون بخت شدند....کاش پدران ارجمند با خواندن این تجارب تلخ کمی اندیشه کنند و اولاد خودشان را قربانی پول و مال نکنند...بااحترام.

علی پیام یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:50 ب.ظ http://payam81.persianblog.com

سلام دوست من آقای فولادی امید است که در بامیان خوش تیر کنی. از روزی که در شهر نو کابل دیدمت ماهها تیر میشه دیگه ندیدمت تا اینکه رد پایت را اینجا یافتم. بدرود

مسابقه خاطره نویسی مهاجرت پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:22 ق.ظ http://www.afghanistan.fi

بیاییم با نوشتن چند صفحه از خاطرات خویش، حقایق تلخ و شیرین این سالها را بر سینه تاریخ حک کنیم و گنجینه ای از سرگذشت مهاجرین را فراهم آوریم.

آثار گرد آمده توسط هیات داوران بررسی شده و از میان آنها به سه خاطره برتر جایزه به ترتیپ 100 دالر، 70 دالر و 50 دالر و به ده نفر برگزیده دیگر نیز، جوایز ارزنده ای اهدا خواهد شد. خاطرات برتر نیز به صورت کتابی به چاپ خواهد رسید. همچنین خاطرات از طریق سایت کانون توسعه و تعاون افغانستان( www.afghanistan.fi) و مجله در دری منتشر خواهد شد.

خاطرات خود را از طریق پست الکترونیک و یا پست عادی به یکی از ادرسهای زیر تاتاریخ ذکر شده در ذیل ارسال نمایید:
پست الکترونیکی:
dorredari@yahoo.com

ادرس پستی:
ایران, مشهد, صندوق پستی: 179- 91465

یا به آدرس:
پست الکترونیکی:
adco12@yahoo.com
ادرس پستی:
P.O.Box: 244
00811 Helsinki Finland

مهلت ارسال آثار, حد اکثر تا تاریخ: 31/3/1385 هجری خورشیدی, برابر با 2006/6/21 میلادی
نتایج تا تاریخ31/4/1385 هجری خورشیدی برابر با 2006/7/22 اعلان خواهد شد.

« کانون توسعه و تعاون افغانستان» و« موسسه فرهنگی دُر دَری»

mm پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:22 ق.ظ http://www.pishamad.blogfa.com

salam
matalebe jalebi minevisi ...tabrik migam khoshal msham be man ham sar bezani movafgah va moayad bashi

غلام علی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ب.ظ http://bamyan-e-ziba.blogfa.com

آصف جان از ویبلاگ بامیان زیبا دیدن کن و اگر امکان داشت لینکش را هم در ویبلاگت بگذار
http://bamyan-e-ziba.blogfa.com

شیروانیها دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:51 ق.ظ

دوم آذرماه ،روز دختران گرامی باد
دخترم روزت مبارک
خواهرم،خوشحالم که می بینم در عصر اطلاعات و دانایی شما هم پیام آور دانایی وآگاهی هستید...
پس بیا با هم باشیم در نشست دختران وبلاگ نویس
زمان دوم آذرماه (85)ساعت 16تا 18باشگاه وبلاگ نویسان تهران
مکان:بزرگراه جلال ال احمد،تقاطع کردستان ،روبروی شهروندقزل قلعه،پارگ گلها،باشگاه وبلاگ نویسان

راستی از دوستان وبلاگ نویست هم البته دختر ها در مراسم دعوت کن

شیروانیها چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:58 ب.ظ

دوم آذرماه ، ولادت حضرت معصومه(ع) وروز دختران گرامی باد
دخترم روزت مبارک
خواهرم،خوشحالم که می بینم در عصر اطلاعات و دانایی شما هم پیام آور دانایی وآگاهی هستید...
پس بیا با هم باشیم در نشست دختران وبلاگ نویس
زمان دوم آذرماه (85)ساعت 16تا 18باشگاه وبلاگ نویسان تهران
مکان:بزرگراه جلال ال احمد،تقاطع کردستان ،روبروی شهروندقزل قلعه،پارگ گلها،باشگاه وبلاگ نویسان
برای کسب اطلاعات لازم ورزو برای حظور در نشست با شماره 88003936تماس بگیر
راستی از دوستان وبلاگ نویست هم البته دختر ها در مراسم دعوت کن

صبحدم پنج‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:27 ق.ظ http://sobhdam.googlepages.com

وبلاگ جدید با اندیشه جدید.

مریم جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:27 ب.ظ http://mataran.blogfa.com

سلام دوست عزیزم.مطالب شما را خواندم
ممنون می شوم از نظرات شما و تبادل لینک ها .موفق باشید.

عزیز یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:52 ب.ظ

تشکر از اینکه مطلب خوب را نویشته کردهئ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد