یک دوست خوب

شاید شرایطی برایت پیش آمده باشد که فکر کنی دیگر به آخر خط رسیده ای. هیچ کس به حرف های تو گوش نمی کند و در حل مشکلات در مانده و تنها هستی.
بعضی وقت ها به نظر می رسد که از دست هیچ یک از دوستانت برای کمک به تو کاری بر نمی آید. در چنین شرایطی نباید اجازه دهی نا امیدی تو را فلج کند.
گوشه گیری و زانوی غم بغل کردن و اشک ریختن تا به حال مشکلی کسی را حل نکرده است. شاید اینجا آخر خط باشد. 
 اما در آخر هر خطی یک دوست خوب که هر کاری از دستش ساخته است منتظر توست. خدا دوست همه ماست و همه ما را دوست دارد.
در چنین موقعی به خدا پناه ببر و با تمام و جودت دعا کن و از این دوست خوب و مهربان کمک بخواه. برای او انجام هر کار سختی بسیار آسان است. او حتما کمکت خواهد کرد. 
  امتحان کن!


دلم برای پرنده گک می سوزد

قفس کوچکی به دست دارد. لبخند زیبایش حکایت از دل مهربان او دارد.
می گویم:‌دوست داری کمی با هم گپ بزنیم؟
می گوید: فال می خواهی؟‌
می پرسم: بدون فال گرفتن نمی شود گپ زد؟
می گوید: چرا.
می پرسم:‌ نامت چیست؟‌
نگاهی به اطراف می اندازد. مثل این که به دنبال کسی می گردد.
ـ‌ محمد حسین 
ـ چند ساله هستی؟‌
ـ پانزده ساله، شاید هم شانزده ساله. 
ـ‌ بازنگاهی به اطراف می اندازد ... 
ـ ببخشید مثل این که مشتری رسید!‌
 آن طرف تر چند تا دختر و پسر جوان خنده کنان قدم می زنند. 
محمد حسین قفس در دست به سرعت خود را به آنها می رساند. 
فال می گیرم ....... فال حافظ ........ فال های خوش بختی،‌ ارزان ارزان!‌
 یکی از پسر ها می گوید:‌نمی خواهیم برو، ما خودمان فالیم. (قاه قاه خنده می کند)‌
 محمد حسین بر می گردد که یکی از دخترها صدا می زند:
ـ آهای پسر بیا!‌
او سریع چند دانه ارزن به داخل جعبه فال ها می اندازد و پرنده گرسنه هم به دنبال آن ها یکی از فال ها را بر می دارد.
صاحبش هم تندی فال را به دختر می دهد.
ـ‌ پنجاه تومان میشه!‌
دختر یک صد تومانی می دهد و یک فال دیگر برای دوستش می گیرد. آنها فال ها را می خوانند و خنده کنان دور می شوند. محمد حسین هم چند دانه ارزن را مزد کار پرنده داخل قفس می اندازد.
می پرسم: درس هم می خوانی محمد حسین؟
می گوید: پیش یکی از دوستانم درس می خوانم.
او ایرانی است. خیلی مهربان است و از مدرسه که می آید در پارک به من درس می دهد.
دوست دارم آنقدر درس بخوانم که مهندس کامپیوتر شوم.
ـ‌ فال گرفتن به درس خواندنت لطمه نمی زند؟
ـ این که چیزی نیست بعضی وقت ها بنایی هم کار می کنم. دوست دارم کمک خرج خانواده ام باشم.
ـ دوستان ایرانی زیادی داری؟
ـ بسیار چند تا بازیگر فیلم را هم از نزدیک دیده ام.
می پرسم: افغانستان را دیدی؟ (او به قفس خودش خیره می شود)‌ دوست داری به افغانستان برگردی؟
می گوید: وقتی خیلی کوچک بودم خانواده ما به ایران آمدند. من همیشه می شنیدم که آنجا جنگ است. گشنگی است ولی می گویند کم کم اوضاع خوب شده. صلح شده. دولت هم روی کار آمده. بازسازی هم کم کم شروع میشه.
ـ راستی شنیدی پول جدید چاپ شده و ارزش آن بیشتر از تومن است.
ـ بله شنیدم.
ـ نگفتی دوست داری که به افغانستان برگردی یا نه؟‌
ـ آنجا وطن من است. عید که شود به وطن بر می گردیم، به همراه خانواده.
ـ دلت برای دوستان ایرانیت تنگ نمی شه؟
ـ چرا، ولی خانه اصلی ما آنجاست. آنجا که رفتم دیگر کار نمی کنم . درس می خوانم تا مهندس کامپیوتر شوم. به دوستان ایرانی خودم هم نامه می نویسم.
ـ دوستان ایرانی تو هم جواب نامه هایت را می دهند؟
ـ شاید دادند، با بعضی هایشان خیلی دوست هستیم، آنها شاید جواب نامه ی مرا بدهند.
ـ چه آرزوی داری؟
ـ آرزوی خود را برای هیچ کس نمی گویم، چون شنیده ام اگر آرزوی خود را برای مردم بگوییم دیگر برآورده نمیشه!‌
ولی دوست دارم هرچه زود تر این پرنده را از قفس آزاد کنم. حالا هم مجبورم که او را نگه دارم. خیلی وقت ها وقتی کسی نیست، از او معذرت خواهی می کنم که در قفس زندانی اش کرده ام. شاید او هم بفهمد که مجبور هستم. دلم خیلی برایش می سوزه. پدرم می گوید خدا هیچ موجودی را اسیر قفس نکنه. نمی دانم چرا این گپ را می زنه!
ـ یک فال برای من می گیری؟
ـ چرا که نه؟!
دل دل نیت می کنم که خدایا هرچه زودتر محمد حسین را به آرزوها و دوست داشتنی هایش برسان. 
<حبیب الله خلیلی >