داستان تخلی که شاید هر عضو از خانواده افغانی در زندگی واقعی خود با آن روبرو شده باشد!

 

----- کفش طلایی ------

 

ابراهیم «شهاب»

 

نزدیک های عید نوروز بود. همه لباس های نو برای شان می خریدند، یک روز زنی که افسرده و نگران معلوم می شد سرش را از دروازه دکان پیش نموده گفت: «کفشی که به پای فرشته مه شوه داری؟»

من که اطرافش را نگاه کردم کسی را ندیدم گفتم فرشتهء تو کیست؟ رنگش سرخ گردید و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «آه فرشته مه فرشته! ناز مه!» دیدم خیلی دچار انسردگی روانی شده است، بخاطر این که بفهمم فرشتهء او کیست و چه اتفاق برای او افتاده است، گفتم دو روز بعد بیا من برای فرشته تو کفش پیدا می کنم. خیلی کنجکاو شده بودم، با خود گفتم شاید همراه او کسی بیاید تا در بارهء او سوال کنم، برق شادی در چهره اش درخشید گفت: «خدایا شکر؛ بالاخره برای فرشته کفش پیدا میشه» در حالی که چند قدم دور شده بود، برگشت گفت: «رنگش طلایی باشه» گفتم حتماً رنگ طلایی پیدا می کنم.

دو روز گذشت روزی سوم دیدم همان زن با دختری که سن و سال خیلی زیاد نداشت آمده و گفت: «کفش فرشته مه کجاست؟» من که متحیر مانده بودم که چه بگویم، گفتم لحظه ای صبر کن حتماً پیدا می شود، از دختر سوال کردم و گفتم این زن چه تو می شود؟ گفت: «مادرم» گفتم: می شود بگویی قضیه فرشته او چیست؟ و چرا به خاطر او نگران است؟ دختر آهی کشید و گفت: «داستانش طولانی است». گفتم اگر بگویی خیلی خوش می شوم. گفت:

«در زمان طالبان در همین کابل زندگی می کردیم، وضعیت اقتصادی پدرم خیلی خراب بود، کار و بار نبود، پدرم مجبور شد که ما را به طرف ایران ببرد، کاکای من در ایران بود، ما در اینجا پول نداشتیم که مصرف راه ایران کنیم، پاسپورت و ویزه ایران خیلی قیمت تمام می شد یک روز پدرم که خیلی خسته و مانده به نظر می رسید، آمد و گفت: «دیگه ده ای کابل خراب شده کار و بار پیدا نمیشه مه امروز با یک نفر گپ زدیم که ما را تا ایران ببره، کرایه را به همانجا می دهیم»

من زیاد از مشکلات راه و دیگر مشکلات نمی فهمیدم، فقط گاهگاهی شنیده بودم که ایران جای خوب است. خودم را به بغل پدرم انداخته گفتم آه جان، حتماً ایران می رویم. خواهر بزرگتر از من که همین فرشته باشد با نگرانی از پدر پرسید: «راه خطر نیست؟» پدرم با نگرانی گفت: «نه دخترم، خطر نیست.» پدرم آهی کشید و سکوت کرد. قرار حرکت ما دو روز بعد گذاشته شده بود، من و فرشته با دخترهای کوچه که سال ها آشنا بودیم خدا حافظی کردیم، فرشته گردن دخترهای هم سن و سالش را بغل کرده، گریه و خداحافظی می کرد. روزی که صبح آن به طرف ایران حرکت می کردیم، فرشته به من گفت بیا برویم بالای بام همه جا را نگاه کنیم، وقتی به بالای بام رفتیم من زیاد به فکر اینجا نبودم همه فکرم ایران بود و به خیالات آنجا. فرشته به هر طرف نگاه کرد و گفت: «سمیه! ماها دوباره بر خواهیم گشت؟ اینجا را می توانیم ببینیم؟» یک تکان خوردم من هم به این فکر افتادم که روزی باز خواهد آمد که با دخترهای کوچة ما صحبت کنیم، شوخی کنیم، بخندیم، در حالی که پول داشته باشیم، پدرم کار داشته باشد. با بی اعتنایی گفتم: شاید! شاید هم نه. از بالای بام پایین شدیم، وسایل خانه مان را جمع کردیم. همه را به خانة مامایم که کمی از خانه ما دورتر بود بردیم. همة ما شب به خانة مامایم بودیم، پدرم برای راه بلد آدرس خانه مامایم را داده بود، صبح خیلی وقت دروازه تک تک شد مامایم رفت و برگشت گفت: «راهبلد می گوید بیایید برویم»، پدرم گفت: «زود آماده شویم که راه بلد منتظر نماند».

همگی زود آماده شدیم با همه فامیل مامایم خداحافظی کردیم، مامایم مقدار پول که برای پدرم قرض پیدا کرده بود داد. پدرم گفت: «وقتی ایران رسیدیم انشاءالله زود این پول را روانه می کنم»

زن مامایم فرشته را خیلی دوست داشت، صدا زد فرشته ما را به زیارت امام رضا حتماً دعا می کنی، فرشته گریه کنان دست زن مامایم را بوسید و گفت: «حتماً اگر رسیدم اول برای تو دعا می کنم»، در حالی که فرشته می خواست بیرون برود، برگشت و گفت: «زن ماما! اگر تو را دیگر هیچ ندیدم مرا می بخشی، تو را زیاد اذیت کردم». زن مامایم اشک هایش را از صورتش پاک نموده گفت: «تو که مرا اذیت نکردی که تو را ببخشم، برو مرا دعا کنی».

وقتی از حویلی بیرون شدیم دیدیم که یک کاستر در پیش حویلی آمده و چند خانه کوچ دیگر نیز در بین آن است، همهء ما سوار شدیم. آمدیم غزنی، در غزنی زیاد توقف نکردیم، طرف قندهار حرکت کردیم. یک شب در راه ماندیم، صبح آن ساعت های سه بجه در اسپین بولدک رسیدیم، آنجا راه بلد با چند نفر که ما را تا کویته برساند گپ زد، از آنجا هم حرکت کردیم، وقتی داخل خاک پاکستان شدیم و پولیس پاکستان را دیدم، بسیار ترسیده بودم، پولیس های پاکستان موتر ما را توقف داد، پدرم و سه نفر دیگر را بسیار لت و کوب کرد تا اینکه راه بلد گفت: «هر خانه کوچ سه صد کلدار بدهید تا رها کند». پدرم نگاه عمیق به راه بلد انداخت اما چیزی نگفت. سه صد کلدار به پولیس داد آنها موتر ما را رها کردند، چند جای دیگر هم موتر ما را ایستاد کردند اما با دادن 50 کلدار، 100 کلدار رها می کرد تا این که رسیدیم در کویته، دو روز در یک حویلی کلان ماندیم، آنجا نفر خیلی زیاد بود. دو نفر راه بلد دیگر نیز نفرهای شان را آنجا آورده بودند. بعد از دو روز هر سه راه بلد نفرهای خود را یکجا به سوی ایران حرکت دادند آنروز در حالی که هوا گرم بود در موترهای منی بوس سوار شدیم. در راه هیچ توقف نکردیم، نزدیکی های شام ما را در بین یک جنگل پیاده کردند، راه بلدها گفتند: شما همینجا باشید ما موتر بیاوریم و لحظه ای نگذشته بود که چند نفر پاکستانی آمد.گفتند: یا پول سیگار برای ماها بدهید یا پولیس می آوریم، پدرم و چند نفر دیگر بخاطر این که از شر آنها خلاص شود مقدار پول داد و آنها رفت.

فرشته بارها به پدرم می گفت: «نمیشه  که پس برگردیم همانجا بمیریم بهتر از این مشکلات است»

پدرم می گفت: «نه حالا اختیار ما در دست خود ما نیست، چاره ای جز رفتن نداریم، بالاخره چند موتر تیوتا آمدند از شانس بد من، مادرم، فرشته، چند زن و دختر دیگر در موتر سوار شدیم که موتروان اولین دفعه بود که در این راه می رفت و مسافر می برد. موترها شب را در دشت، بعضی جاها با چراغ روشن و بعضی جاها با چراغ خاموش راه می رفت. چند دفعه نزدیک بود که موتروان ما راه خود را گم کند. یک دفعه یکی از موتروانها صدا زد چراغ های موتر خود را خاموش کنید که گشت ایران دنبال ما می آید همه موترها با سرعت زیاد با چراغ خاموش راه می رفتند. ناگهان پیش روی موتر ما چاله برابر شد. موتر ما با سر در بین چاله رفت و با پشت خود خوابید، در آن زمان ما هیچ نفهمیدیم یک زمان متوجه شدیم که پدرم گریه می کند وقتی که گیجی من خوبتر شد، دیدم پدرم و مادم هردو گریه می کنند. خوب نگاه کردم، دیدم فرشته خوابیده است. خودم را بالای فرشته انداخته صدا کردم، فرشته، فرشته جواب نداد، پدرم مرا بغل کرد در حالی که گریه می کرد گفت: «دخترم دیگه فرشته جواب نمی دهد»، فرشته و یک دختر دیگر در بین لارن و یک سنگ برابر شده بودند. هوا کم کم روشن شد هر طرف نگاه می کردیم، دشت بود. پدرم و پدر دختر دیگر هرچه موتروانها و راه بلدها را گفتند که جنازه آن دو را در یک قریه یا یک روستا ببرند تا در مقبره آنها دفن کنند قبول نکردند می گفتند: "ما برده نمی توانیم،" اگر همراه ما می روید بروید در غیر آن ما می رویم. پدرم و مادرم و همچنین پدر و مادر آن دختر که چاره ای جز تنها گذاشتن آن دو غریب در غربت را نداشتند، آنها را در همان دشت سوزان در کنار هم دفن کردند. پدرم می خواست نشانهء سنگی بالای قبر خواهرم بگذارد، مادرم گفت: «فرشته مه نشانه سنگ نیاز ندارد دیگر هیچ کس برای پیدا کردن قبر او نخواهد آمد که ما نشانهء سنگ بگذاریم. وقت رفتن مادرم صورتش را روی خاک فرشته گذاشته بود و می گفت: "فرشته! ما را در این مسافرت تنها گذاشتی، فرشته دیگر هیچ وقت نمی توانم حتی قبر تو را ببینم چقدر غریبی و چقدر غریبانه مردی دخترم!" مادرم بارها می گفت: "ایکاش من به جای فرشته می مردم و یا همراه فرشته یکجا دفن می گردیدم." وقتی به اصفهان رسیدیم، پدرم به کاکایم در تهران زنگ زد او پول راه بلد را آورد و داد، ما به سوی خانهء کاکایم رفتیم، وقتی به خانه اش رسیدیم کاکایم گفت: فرشته را چطور نیاوردید، نشوه که ای قدر خورد به شوهر داده باشید؟! مادر و پدرم بی اختیار گریه را شروع کردند. رنگ کاکا و زن کاکایم کاملاً پریده بود حتی قادر به سوال کردن هم نبود. پدرم تمام آن چیزی که گذشته بود، صحبت کرد. مرگ غریبانهء فرشته روی روحیه کاکایم نیز تأثیر زیاد کرده بود. گاهی با خود می گفت: "فرشته مه ترا هیچ ندیدم". مدت یک ماه در خانه کاکایم بودیم. بعد از یک ماه پدرم خانه جداگانه کرایه کرد اما هر روز وضعیت مادرم بدتر می شد و افسرده تر می گردید. پدرم چند دفعه مادرم را به داکتر برد اما دوایی آنها هیچ تأثیر نکرد، داکترها می گفتند: شما مریض خود را به افغانستان ببرید تا با فامیل های خود یکجا شده زیاد به فکر دخترش نباشد. مدت سه سال در ایران ماندیم. بخاطر وضعیت مادرم، پدرم مجبور شد که ما را پس به افغانستان بیاورد. بعد از سه سال دوباره به خانهء خود رسیدیم ولی دیگر فرشته همرای ما نبود، تنها یادگار فرشته عکس دستهء جمعی که پیش از رفتن به طرف ایران گرفته بودیم، است که مادرم هروقت چشمانش به آن می افتد گریه می کند.

بعد از آمدن از ایران هیچ وقت من جرأت نتوانستم که بالای بام بروم، چرا که حرفهای فرشته به یادم می آید: «آیا ما دوباره برخواهیم گشت؟ آیا اینجا را دوباره می توانیم ببینیم؟» مادرم اکثر اوقات صدا می زدند: «فرشته کجایی؟» اما هیچ وقت فرشته جوابش را نمی دهد. مادرم پریروز با شادمانی از دروازه در آمد صدا زد: «فرشته دیگه صبح می رویم برای تو کفش طلایی رنگ می خریم». همهء ما را به گریه انداخت تا اینکه امروز خودش به تنهایی می خواست بیاید. پدرم گفت: وضعیت مادرت خوب نیست همرای مادرت برو یک کفش بخر. در این دو روز این سخن به دهنش بود که برای فرشته کفش پیدا شد.

اینجا دخترک سکوت کرد.

من با خودم گفتم ایکاش این دختر را نمی دیدم. ایکاش از این دختر سوال نمی کردم. یک کفش برای شان دادم و گفتم این بهترین کفشی است که برای فرشتهء شما پیدا کردم، آن زن گریه کنان گفت:

نه دیگه فرشته مه کفش نیاز نداره

دیگه فرشته مه کفش نیاز نداره

دیگه فرشته مه سایه نیاز داره، سایه،

دختر دست مادرش را گرفت. بسوی خانه شان حرکت کردند.

نظرات 3 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:49 ق.ظ http://mataran.blogfa.com

سلام.داستان زیبایی بود.ممنون از حضورت.موفق باشی.

قانع زاده چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ق.ظ http://bamir.blogfa.com

روشنفکران و فرهنگیان هزاره بکدام سو می روند؟

(بمناسبت سیزدهمین سالگردشهادت شهید مزاری

دوست چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 ب.ظ http://www.kartika.blogfa.com

سلام دوست عزیز .. این متنی که خواندم به نظرمن داستانی هست که بارها درعالم واقعیت اتفاق افتاده است ... متاسفانه درسالهایی که طالبان برقسمت اعظم افغانستان تسلط داشتند یکی ازاقوام ما به همراه زن ودخترومادرش بطورقاچاق به ایران آمدند ... دربین راه براثرسختی های بین راه زن ایشان که حامله هم بود دچاربیماری میشود ودرشهرزابل فوت میکند بعدازتلاش زیاد باایشان تماس گرفتیم وپول قاچاقبرراپرداختیم وآنها به خانه ما آمدند دخترک نه ساله اوهم که مدت چهل روز درشهرزابل درمحلی به اصطلاح خوابگاه که همان محل مخفی کردن مسافرین افغانی بود بشدت مریض می شود ومتاسفانه درشب همان روز اول که به خانه ی ما آمدند باوجوداینکه به بیمارستان منتقل شد فوت کرد... بلی ! صدها نفرازهموطنان ما به این سرنوشت شوم دچارشدند ... درهرصورت امیدوارم که ازوبلاگ من هم دیدن کنید ومرالینک کنید .سرفرازباشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد