پری گل:

داستان غم انگیز دوتا عاشق ناکام در یکی از شهرستانها 

 
ازگرمای آفتاب عرق لزج روی پیشانی آفتاب سوخته اش نقش بسته بود وعصبانیتش رابشتر میکرد. راههای ریزش عرق از دو طرف بنا گوشش چهره اش رانا مقبول ساخته بود. انگشت های چتل خودرابین موهای بلندوتید پاش خودش فرو برد و بطرف بالا متمایل کرد. آخرین قدم هارابا بی میلی برداشت وکنار چشمه نشست. کرندو ریسمان رااز دوش خودش باز کرده به کنار انداخت. چندکف آب سردبه صورت گردش پاشید وبعد پس رفته به سنگی تکیه داد. دست های چاک چاک شده اش رابه گرد زانو هایش حلقه داد. خستگی کار وبشتراز آن اندوه درونی، چین روی پیشانی گشاده اش انداخته بود ونیروی جوانی اش را ضعیف ساخته بود.یک لحظه ناخودآگاه چشما نی بادامی اش متوجه آن پائین شد که غلا م سخی باکلاه نخی سفید ولباس خاکی،  مثل شریک های دیگر معتبرانه ومغرور کنار خانه گلی خود، بیل بدست روی زمین زراعی اش مشغول بود.

دیدن اونفرت درونی اش رادو چندان کرده وزخم نا سور قلبش را تازه میساخت دست خودش نبود، زبانش به دهان چرخید ((لعنت خدادتو)). بعد حلقه ای اشک دید چشمانش را خیره کرده  پلک هم نزد، همان طور مات وحیران ماند:((...... چوچه خنزیر، آله کد آبروی مه بازی می کنی ؟ او شلیته بی سرو دامن، از بودن کده نه بودن تو خوبه.......)).با صدای چوپانی که مالهایش رامی چراند به خودش  آمد، گلوله اشکی که از نو ک دماغش لغزیدباعث شد که با پشت دست های گوشت  آلودش آنرا همراه آب دماغش پاک کند.از آنروز تا بحال تمام روزهارا شمرده بود، یکباردیگر یک حساب سر انگشتی برای خودش کرد، سی ونهمین روز ازآ ن ما جراراپشت سرمی گذاشت،این کارهرروزش شده بود که هروقت سرکار میرفت، همانجاکنارچشمه لم   داده مینشست ، بدون اینکه چه کارمیکند با افکارپریشانش کلنجارمیرفت اصلا زندگی برایش بی مفهوم وهمه چیز مثل زهر هلاهل تلخ ونا گوار شده بود. هروقت هم که دیگران صحبت می کردند گوشهایش جرنگ صدا می کرد، سرش سنگین می شد وشروع به درد می کرد .

با کشیدن نفس سخت وبلند دستش رابه جیب برد . دستمال سفیدی را که دو گل لاله وبر گهایش روی آن نقش بسته بودند بیرون آورد وآنرا تمام قدبازش کرد ومثل قرآن به صورت گندم گونش کشیده وبا تمام نیرو بوئید .تنها نشانی ای که از پری گل برایش ما نده بود، هما ن بود  وبس ، وقتی آنرا باز می کرد تمام خاطرات شیرین گذشته اش گل می کردند، چهره کشیده وبینی بلند او پیش نظرش مثل روز روشن بود. زمانیکه چشمان نا فذ پری گل برای اولین بار به  چشمش افتاده بود،بی اختیار مدتی به چهره یکدیگر خیره شده بودند و او شرمگینانه سرش را خم کرد بود. از همان نگاه اول عشق پری گل در دلش لانه کرده بود. با یاد پیغام سلامهای او اوقاتش تلخ تر می شد که یک بار گفته بود: در وقتای سحر که از کتل نوسیو می ری و آواز نی تو میایه از خواب بیدار می شم و آواز نی تو دلم ره شگاف می کند، خیلی وقتا گریه کردم .........)) . یکی دوبار به مادرش گفته بود که به خواستگاری برود مادرش باقاش ترشی گفته بود (( گپای بزن که به دهن آدم جور بیایه غلام سخی برای ما دختر نمی تهدستمال را از صورتش برداشت و به   گل نقش بسته ی روی آن چشم دوخت، باز هم اشک رقیق به چشمانش حلقه زد ونگاه معنی دارش را به آن خیره کرد نزدیک غروب بود که از کاه دان کنار خانه اش جیغ وداد پری گل را  بین خانه شان به  خوبی می شنید؛ به خدا هیچ کار نکردم از مادرم پرسان کو ترا به خدا قسم دیگه نزن مادر جان چوب از دستای پدر مه بگیر، آخ سرم.......))

صدای زاری مادر پری گل داخل خانه پیچیده بود و از سر دل سوزی مادرانه اش هر طور شده از او دفاع می کرد تا از زیر دستهای شوهرش خلاص کند. (( او مردگ از بار خدا بسه، دختر مره دیگه نزن)) صدای گوش خراش و بی پروای غلام سخی بلند شده بود که: «توقنجیغ سگ غو؛غو نکو، گفتم نزدیکم نیا، یلا کو, مره . پس برو که توره زده می کوشوم. یکدفعه مثل اینکه ضربه محکمی به مادر پری گل خورده باشد،دادوغالش را شنیده بود، چند مرتبه خواسته بود که برود غلام سخی را مانع شود تا در خانه اش هم رفت سرش را چند بار به دیوار کوفته بود و پیش  چشمانش تارتار شده بود. اما شک و دو دلی مانع رفتنش میشد، دو دلیی که خودش را بعد ها به خاطر آن دهها بار لعن می کرد. کنار دیوار تکیه داد.

و باز صدای مادر پری گل را که گوئی از ترس به کنجی خزیده بود می شنید: « او غول بیابان توره میگم، او برزنگی سیاه از سر دختر خون میایه تمام جانش ره سیاه کدی ، دختره کشتی، بس کن» وقتی صدای غلام سخی از ضربه های چوبش گوشهایش را  آزار می داداحساس می کرد قلبش از جا کنده می شود. پدر سوخته کدی آبروی مه بازی می کنی؟ مردم چی مگه؟ کد بچه دهقان سروپا کنده عشق بازی را انداخته ای؟ وقتی کلمه دهقان به دنبال آن مزدور را شنیده بود از خشم  لب های کوتا خودش را گزیده بود وقتی از جایش مثل فنر حرکت کرد که در را باز کند، جرات نکرده بود. از اینکه شاید به جرم پری گل افزوده شود، دست از پا خطا نکرده بود نفهمیده بود و تا آخر هم نفهمید که کدام از خدابی خبر گپ فرستادن دستمال سفید پری گل را برای او کرده بود.وقتی مادر  و پدرش تازه از سرکار دهقانی بر گشته بودند، التماس کرد که بروند و غلام سخی را مانع شوند، گفته بودند، «مردم اختیار زن وبچه خوده دارد هر کاری میکنه دماچی غرض، توره چی دیو زده؟ »

وقتی بی آرام و قرار این طرف و آن طرف قدم میزد تاب تاب میشد. دیگر فریاد های پری گل نمیامد فقط صدای ناله ضعیف او و گریه ی عقده دار مادرش را میشنید. از ناسزای گوئی پدر می فهمید دیگر از کتک زدن دست برداشته و فقط کلمات تهدید آمیزش را بر زبان لکنت دارش جاری می ساخت: بعد از این بنگرم  یا بشنوم باز هم که شلیته گری کدی بخدا که تره می کشم. از انیکه دیگر صدای را نمی شنید طپیش قلبش کمی آرام تر می شد. آن شب را تا صبح خواب نرفته بود، مدام فریاد های پری گل پیش نظرش مجسم می شد احساس بدی در وجودش نهب میزد. خدا می دانست پری گل آن شب را چطور تا نزدیکهای صبح زود دوام آورد و زجر کشیده بود. که همان وقت پدرش برون دویده فریاد برآورده بود: «آی همسایه ها آی مردم جمع شوید. بیاید که روزگار مه سیاه شد. خاک برسر شدم دخ...تر...م. دخترم » از خوابی که تازه چشمانش را گرم آورده بود یکباره گوئی که دلش از جاه کنده شده باشد دویده بود برون... . وقتی سنگینی دستهای دوستش او را به خود آورد، اشکهای شورش از زیر چانه اش چکه چکه می ریخت، چشمان بی رنگ از زیر مژکان قرمزش حکایت از سوز جدائیش داشت که تحمل را از دستش ربوده بود. به ناچار چپلک های کهنه اش را پوشید دنبا ل کارش رفت، میدید که یک روز دیگر سایه های تپه و کوتل سهمگینانه به طرف پائین سر فرود می آوردند، بیاد آورد که فردا اربعین پری گل است

نظرات 3 + ارسال نظر
پوریا جمعه 31 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:23 ب.ظ http://www.pooria2005.blogfa.com

tabadol link

جمشید یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.jamshid.blogfa.com

سلام وبلاگ شما خیلی خوب بود به منم سر بزن

محمد سعیدی دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:58 ب.ظ http://ghaznims.blogfa.com

داستان هایت خیلی قشنگ است اما آخرش غمگین است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد